زادگاهش خرمشهر است. دسـتکـم ۳ نسلش دریانورد و ناخدا بودند. از همان کودکی شیفته دریا و دریانوردی بود. ۱۴ سال بیشتر نداشت که اولین سفر دریاییاش را در کنار پدرش «ناخدا عبدالله» تجربه کرد و سرانجام سال ۴۲ به استخدام نیروی دریایی درآمد.
۳ سال بعد در مشهد به پیشنهاد پدرش با دختری آشنا شد که به ازدواجشان ختم شد. گفتوگوی پیشرو، تلخی و شیرینی قصه زندگی ناخدا فریدون لنگرا، افسر بازنشسته نیروی دریایی و ساکن محله فرهنگیان است که از شروع تا پایان جنگ ۸ ساله در مناطق پرخطر عملیاتی حضور و در همه این سالها، مسئولیت فرماندهی توپخانه را برعهده داشت.
انهدام نقاط هدف و غرق کردن شناورهای دشمن و بسیاری از موارد دیگر در حیطه این مسئولیت تعریف میشد. هم زمان تاکتیکهای جنگ را تدریس میکرد و افسران و درجهداران را آموزش میداد. علاوه بر آمادهسازی یگانها و مسئولان توپخانه، اگر اشکالی در سیستم پدافندیشان بود، تیم ورزیدهای را برای رفع آن آماده میکرد.
زندگی مشترکش را سال ۱۳۴۵ در مشهد جشن گرفت. ماجرای این دلدادگی که او را از خرمشهر تا مشهد کشانده، به اتراق کردن پدرش در نیمی از سال در جوار حرم حضرت رضا (ع) بازمیگردد. میگوید: «خدا رفتگان همه را بیامرزد، مرحوم پدرم اهل سیر و سلوک و عرفان بود. سالی ۵، ۶ ماه بهدلیل ارادت خاصی که به امامرضا (ع) داشت، در مشهد بیتوته میکرد.» مسافرخانهای که پدر فریدون در این مدت در آن اقامت داشت.
نزدیک حرم و همجوار مدرسه نواب صفوی کنار مسجد ملاهاشم بود. در سالهایی که در این مسافرخانه رفت و آمد میکرد، با صاحب آن رفیق شد تا آنجا که صاحب مسافرخانه او را به خانه خودشان دعوت کرد. مسافرخانهدار به او گفت در مشهد بماند، با آنها زندگی کند و از آن زمان یکی از اتاقهای خانه را در اختیارش قرار داد.
این دوستی رفتهرفته بیشتر شد و ناخدا عبدالله در پی شناختی که از این خانواده پیدا کرد، یکی از دو دختر صاحب مسافرخانه را برای پسرش فریدون زیر نظر گرفت که در نهایت به خواستگاری و ازدواج منجر شد.
ناخدای جوان در همان صحبتهای ابتدایی شرایط کاریاش را شفاف برای دختری که حالا خاطرخواهش شده بود، توصیف کرد و از رنج تنهایی در غربت و نبودنهای طولانی برایش گفت. «فاطمه» خانم هم سختی زندگی با فریدون را با قید یک شرط قبول میکند؛ شرطی که ۲۷ سال بعد اجرایی شد و آن بازگشت به مشهد در زمان بازنشستگی بود.
ناخدا لنگرا میگوید: هنگام تولد هر ۳ فرزندم یا در داخل کشور مأموریت بودم یا خارج از کشور. در طول ۳۰ سال خدمتم در نیروی دریایی، بارها اتفاق افتاد که ۳۰۰ روز از سال را روی دریا بودم و تنها ۶۵ روز کنار خانواده و همسر و فرزندانم حضور داشتم. همه بار زندگی و رتق و فتق امور مربوط به بچهها بر دوش فاطمه بود، بنابراین تحقق قولی که هنگام ازدواج به او دادم، کمترین کاری بود که از دستم برمیآمد.
او میگوید: «جنگ که شروع شد، خرمشهر زیر بمباران سنگین و بیوقفه نیروهای عراقی بود و جای ماندن نبود. برای اینکه خیال خودم را از وضعیت همسر و فرزندانم راحت کنم و دغدغه آنها را نداشته باشم، تصمیم گرفتم آنها را به سمت تهران، خانه باجناقم راهی کنم. آن زمان ماشین ژیان داشتم. فرزند سومم ۴۰ روزه و شیرخوار بود. هوا بهشدت گرم و طاقتفرسا بود.
با مصیبت زیادی، از خرمشهر به اهواز رسیدیم. اهواز یک پل هوایی داشت که مسیر ریلی را به شهر متصل میکرد و، چون محل رفت و آمد قطارهایی بود که رزمندگان و سلاح و مهمات را جابهجا میکردند، هواپیماهای عراقی روی آن متمرکز شده بودند تا منهدمش کنند، به همین دلیل سپاه، مسیر پل را بسته بود و تردد از روی آن ممنوع شده بود.
این در حالی بود که برای رسیدن به ایستگاه راهآهن باید از روی پل عبور میکردیم. به ناچار، از ماشین پیاده شدم و پس از معرفی خود، شرایط را برای فرمانده حاضر در محل توضیح دادم. گفتم باید هر چه سریعتر به خرمشهر و دریا برگردم و مجبورم خانوادهام را به تهران بفرستم. گفت: با مسئولیت خودتان رد شوید، اما هر لحظه ممکن است هدف شلیک هواپیماهای دشمن قرار بگیرید و از بین بروید که پاسخ دادم: اگر قرار به شهادت هست، کنار هم و با هم باشیم بهتر است تا اینکه از سرنوشت هم بیخبر باشیم. به راهآهن رسیدیم.
ازدحام جمعیت به قدری بود که انگار همه خوزستان یکجا جمع شده بودند و هر خانوادهای قصد عزیمت به شهر دیگری را داشت. قطارها به حدی پر شده بودند که جای سوزن انداختن نبود. همه منتظر بودند که خود را در یکی از این قطارها جا دهند. ساک و چمدانها را برداشتم و فرزند شیرخوارم را در بغل گرفتم. به همسر و دو فرزند دیگرم گفتم پشت سرم بدوید تا به قطار برسیم. صدای سوت قطار شنیده میشد که آماده حرکت است.
خدا میداند با چه فشار و اضطرابی به پای قطار رسیدیم و بالاخره از آخرین دری که هنوز بسته نشده بود، سوارشان کردم تا راهی تهران شوند. قطار راه افتاد و من بلافاصله به خرمشهر برگشتم. هوا تاریک شده بود. خانههای سازمانی بین آبادان و خرمشهر و نزدیکتر به خرمشهر بود. حوالی دیوارهای شرکت نفت با ماشین در حال حرکت بودم که آماج حمله نیروهای عراقی قرار گرفتم.
گفتم باید هر چه سریعتر به خرمشهر و دریا برگردم و مجبورم خانوادهام را به تهران بفرستم. گفت: با مسئولیت خودتان رد شوید!
ناگهان خمپارهای در چند متری ماشین به زمین خورد. انگار ماشین را برداشتند و به آنطرفتر پرتاب کردند. حال بیرون آمدن نداشتم. بیحال افتاده بودم. در همین حال نیروهای گشت ارزیابی خسارت وارد شده به دیوارهای پالایشگاه از راه رسیدند. با کمک آنها مسیرم را ادامه دادم تا به خانههای سازمانی رسیدم. صبح شد.
خرمشهر از زمین و هوا بمباران و موشکباران میشد. رود کارون که از وسط شهر عبور میکرد، به قبرستان کشتیها، لنجها و شناورها تبدیل شده بود. عراقیها آنطرف رود بودند و با هدف تصرف خرمشهر در حال پیشروی بودند و شهر را زیر آتش گرفته بودند. تکاوران نیروی دریایی که هر کدامشان، ۲۰۰ نفر را حریف بودند، از همان روزهای نخست وارد عمل شدند و در دفاع از شهر، جان و ناموس مردم سنگ تمام گذاشتند.»
عملیاتهای نیروی دریایی و منهدم کردن سکوهای نفتی و شاهرگ اصلی عراق در خلیج همیشه فارس موجب شد که تا پایان جنگ صادرات نفتی این کشور بهطور کامل قطع شود. به روایت تاریخ، ۲۸۰۰ بار در طول جنگ به جزیره خارک حمله شد؛ اما با رشادت تکاوران نیروی دریایی و امدادهای الهی حتی یک روز هم صادرات نفت ایران از سکوهای نفتی قطع نشد.
این در حالی بود که نیروی هوایی همان روز نخست آغاز درگیری، ۱۴۰ فروند هواپیمای شکاری را به پرواز درآورد و همه تأسیسات نفتی عراق را در کرکوک منهدم کرد. این نمایش بزرگ و بینظیر که این تعداد هواپیما با هم بلند شدند، پرواز کردند، اهداف مورد نظر را زدند و سالم به پایگاه خود بازگشتند، برای همه دنیا باورنکردنی بود که چطور ایرانی که تازه از درگیریهای انقلابی فارغ شده، چنین توانایی دارد. این همان قدرتی بود که صدام حسین را وادار به تسلیم کرد تا جاییکه درخواست مذاکره داد و پایان تخاصم هشت ساله را اعلام کرد.
خرمشهر خونین چه روزهایی را پشت سر گذاشت که تنها بخش کوچکی از آن در تاریخ ثبت شد؛ روزهایی که بیوقفه بر سر مردم و خانههایشان آتش میبارید، اما آنها با وجود اصرار نیروهای بسیجی، سپاه و ارتش به ترک موقعیت و نجات جان زن و فرزندشان تن ندادند و تا آخرین قطره خونشان دلیرانه و صبورانه ایستادگی کردند. پیرمرد و پیرزنها میگفتند اگر توان جنگیدن نداریم، دستکم میتوانیم آبی دست رزمندگان بدهیم، لباسهایشان را بشوییم، در خانهها پناهشان دهیم و دستکم دلداریشان دهیم.
روایت ناخدا لنگرا از آن روزهای خونین خرمشهر از صحنههای تلخ و شیرین بسیاری حکایت دارد. میگوید: «پادگان دژ که در خرمشهر مستقر بود، تمام ادوات جنگی را بین نیروهای نظامیاش توزیع کرده بود تا در مقابل نیروهای اشغالگر مقاومت کنند. عراقیها با تانکهای زرهپوش وارد شهر شدند. تمام خانهها را تخریب کردند. مردمی را که کمترین قدرت دفاعی نداشتند، با تانک آنقدر از رویشان رد شدند که جنازهشان انگار گوشت کوبیده شده بود. تانکهای ما منهدم و عدهای نیز آنجا تلف شدند.
بوی خون همه جا را گرفته بود. پیشروی عراقیها ادامه داشت تا اینکه به جنگ تنبهتن حوالی راهآهن خرمشهر رسید. آن روز، خرمشهر، خونین شهر شد. آنقدر خون ریخته شد که روی زمین غلتان و جاری شده بود. نبردی نابرابر در جریان بود. عراقیها به انواع سلاح و مهمات مجهز بودند و مدام نیروهای تازه نفس جایگزین میکردند، در حالیکه در مقابل، ایرانیها همانهایی بودند که از ابتدا در میدان بودند و با چوب و چماق و سنگ در حال نبرد بودند. با وجود جانفشانیهای بسیار، خرمشهر در حال سقوط بود.»
مردمی را که کمترین قدرت دفاعی نداشتند، با تانک آنقدر از رویشان رد شدند که جنازهشان انگار گوشت کوبیده شده بود
در این لحظه صدای ناخدا بریده بریده میشود. صورتش را فشرده میکند که بغض فروخوردهاش باز نشود. انگار همان صحنههای دلخراش و غمانگیز دوباره برایش تداعی شده است. تلاشش خیلی نتیجه نمیدهد و قطرات اشکی از روی صورتش آرامآرام میلغزد و پایین میآید.
بیان خاطرات بیماران بستری شده در بیمارستان خرمشهر و پرستاران و کادر پزشکی آزارش میدهد. بیمارستانی که تا آخرین لحظات درگیری در خرمشهر مقاومت کرد. میگوید: «عراقیها به این بیمارستان هجوم بردند و به هیچکس رحم نکردند. بیماران را زنده به گور کردند. دختران و زنان جوان را سوار بر ماشین کردند که با خود ببرند.
این صحنه را هرگز فراموش نمیکنم. پرستار جوانی بود که خیلی تلاش کرد گیر نیروهای مزدور عراقی نیفتد. آنقدر دوید تا به پل خرمشهر رسید. پشت سرش را نگاه کرد، دید هنوز بهدنبالش میدوند. ناگهان خودش را داخل رودخانه پرتاب کرد و در یک چشم بههم زدن در جریان آب محو شد.»
در آن روزها، دلیرمردان نیروی دریایی در دفاع از آبهای سرزمینی و سکوهای نفتی بهویژه جزیره خارک که مرکز تولید و صادرات نفت بود، نقش بسزایی ایفا کردند. نفتکشهای سنگین روی اسکلههای عظیمالجثه که در تناژ بالا بارگیری میکردند، به حفاظت دریایی و هوایی نیز نیاز داشتند، زیرا از هر طرف هدف بمبهای دشمن قرار میگرفتند.
به یگانهایی که با پرچم ایران در حال حرکت بودند، بدون وقفه و با حجم سنگین آتش حمله میشد. با وجود تدابیر اتخاذ شده برای اسکورت، در مواردی این نفتکشها مورد تهاجم قرار میگرفتند، اما تیم ورزیدهای عملیات اطفای حریق و تعمیرات مورد نیاز را روی دریا انجام میدادند تا کشتی به راهش ادامه دهد. با وجود پشتیبانی نیروهای هوایی، دریایی و تکاوران شیراز، کشتیای نبود که بهدلیل اینکه بمباران شده بود، روی دریا بماند.»
ناخدا لنگرا اضافه میکند: «در طول جنگ، نیروی دریایی توانست ۱۰ هزار کشتی ایرانی را بدون کمترین آسیبی اسکورت کند و این یکی از افتخارات مهم این نیرو است. این تجربیات را باید در دانشگاههای برتر دنیا تدریس کرد.
۶ هواپیما و شمار زیادی از شناورهای موشکانداز عراقی که به شکارچی معروف و بسیار خطرناک و تیز بودند، منهدم کردیم تا جاییکه به جرئت میتوان گفت در عملیاتهای تلافیجویانه در پی سقوط ناجوانمردانه خرمشهر، در جریان ۳۴ روز مقاومت نیروهای مردمی، سپاه و ارتش در همان ۶۸ روز آغاز جنگ، نیروی دریایی عراق بهطور کامل نابود شد و تا پایان جنگ دیگر اثری از آنها روی دریا نبود.»
اگر کسی روی زمین شهید یا مجروح شود، بهراحتی میتوان به فریادش رسید، درحالیکه در دریا چنین امکانی وجود ندارد و به اقرار کارشناسان نظامی جهان، سختترین جنگ، جنگ در دریاست. نه خبری از امدادرسانی هست و نه خبری از جنازه. در یک لحظه بر اثر اصابت موشک و بمب، همه چیز در امواج خروشان دریا محو و نابود میشود و زیر آب میرود. هیچ راه فراری نیست. جنازهها هم طعمه کوسهها و ماهیهای عظیمالجثه میشوند.
نیروی دریایی توانست ۱۰ هزار کشتی ایرانی را بدون کمترین آسیبی اسکورت کند
ماجرای شهادت ناخدا حسن و ۷، ۸ نفر نیروی همراهش که با یک واحد نظامی کوچکتر و سبکتر در حال پاکسازی دریا و اسکورت کشتی عملیاتی بودند، نمونه غمانگیزی از شهادت در دریاست. به روایت لنگرا آنها در حالیکه چند مایل بیشتر با کشتی فاصله نداشتند، بر اثر حمله بالگرد و اصابت موشک ناگهان نیست و ناپدید شدند.
ناخدا لنگرا شب و روزهایی را برایمان روایت میکند که به هیچ چیز جز دفاع و پیشبرد اهداف تعریف شده فکر نمیکرد. میگوید: «نه جانمان مهم بود و نه به زن و بچهمان فکر میکردیم. من حس سبک وزنی کامل داشتم. گاهی بیش از ۶ ماه از دیدن خانواده میگذشت و با وجود این دوری، وقت دیدار که میرسید، نهایت یکی دو هفته کنارشان بودم و بیشتر از این مجال نبود. ۱۰، ۱۵ سال از سالهای خدمتیام، دورههایی را در خارج از کشور آموزش دیده بودم که وقت آن بود آموزهها را به کار ببندم و به مملکتم خدمت کنم.»
با وجود همه این فشارها و مشکلاتی که از سر گذرانده است با تأکید میگوید: «اگر بار دیگر متولد شوم و زندگی را از نو آغاز کنم، باز هم دریا و با افتخار نیروی دریایی را انتخاب خواهم کرد.»
عراق دو سکوی عظیم پیشرفته نفتی چند طبقه به نامهای «البکر» و «الامیه» در ساحل اروندرود داشت که در دنیا کمنظیر بود. ایران در جریان یکی از عملیاتهای نیروی دریایی معروف به «مروارید» در ۷ آذر سال ۱۳۵۹ بندر امالقصر و این دو سکوی نفتی را هدف قرار داد و منهدم کرد. آن روز خلیجفارس قبرستان کشتیها، شناورها، بالگردها و نیروهای عراقی شد.
به روایت تاریخ، گروه ۷ نفره تکاوران دریایی ایران ساعت ۴:۳۰ صبح روز پنجم آذر برای انجام این عملیات عازم سکوی البکر شدند. پس از استقرار بر اسکله تبادل آتش گسترده انجام شد. در حالیکه برخی نیروهای عراقی فرار کردند و تعدادی نیز اسیر شدند، بخش جنوبی اسکله به تصرف این تکاوران دریایی درآمد و مشغول پاکسازی آن شدند.
هنگام عملیات چندبار ناوچههای عراقی از دهانه «خور عبدالله» بیرون آمدند که ناوچه «پیکان» تعدادی از آنها را غرق کرد. این در حالی بود که نبرد هوایی بین یگان هوایی ایران و عراق در آسمان جریان داشت. در واقع ناوچههای پیکان و «جوشن» پشتیبان تکاوران دریایی بودند تا نقشه انهدام دو اسکله البکر و الامیه را اجرا کنند.
جنگندههای نیروی هوایی نیز به پشتیبانی ناوچههای پیکان و جوشن در صورت نیاز از پایگاه ششم شکاری بوشهر به پرواز درمیآمدند و در مدتی که تکاوران دریایی در حال انجام عملیات روی اسکله بودند، چندین بار نبرد دریایی و هوایی بین نیروهای ایرانی و عراقی انجام و خسارت زیادی به یگان دریایی و هوایی عراق وارد شد.
ناخدا میگوید: «قرار بر این بود تا ساعت ۱۱ سکو تصرف شود. روز ششم آذر تمام تأسیسات به تصرف نیروهای ایرانی درآمد. در حالیکه برنامهریزیها حاکی از آن بود که عملیات طی چند روز ادامه داشته باشد، از قرارگاه پیام فوری رسید که گروه تکاوران خیلی زود آخرین مرحله عملیات را اجرا و سکو را ترک کنند، اما پیش از آن باید اسکلهها را از غنائم و اسرا تخلیه و تأسیسات را بمبگذاری کنند تا پس از ترک منهدمشان کنند.
در همین حال جنگندههای ایرانی یک ناوچه عراقی که به تأسیسات نزدیک میشد به قعر دریا فرستادند و سرانجام اسکله بهطور کامل تخلیه و عملیات تخریبی و مینگذاری آغاز شد تا به محض اینکه بمباران شود، سکو از زیر منهدم شود.»
او صحنههای غریب و دلهرهآوری را روایت میکند: «با پایان عملیات تخریب، گروه تکاوران سوار ناوچه پیکان شدند تا به نقطه امن بازگردند. دقایقی از ترک اسکله نگذشته بود که موشک عراقیها از ناوچهای که دور از چشم نیروهای ایرانی پشت اسکله «البکر» پنهان شده بود، پرتاب شد و به ناوچه پیکان برخورد کرد.
شعلههای آتش در حالی زبانه میکشید که ناو، حامل مهمات، موشک و مواد منفجره بود. تصمیمگیری صحیح و عادلانه در چنین شرایطی برای یک فرمانده بسیار سخت و حیاتی است؛ کشتی در حال سوختن بود و هرلحظه امکان انفجار موشکی که آن را حمل میکرد، وجود داشت. افزون بر نیروهای خودی، تعدادی اسیر عراقی هم در کشتی بودند.
کشتی در حال غرق شدن بود که فرمانده روی عرشه تصمیمش را ابلاغ کرد: «اسرا آزاد شوند و همه نیروها خودشان را به داخل آب بیندازند؛ به جز کارکنان کلیدی ناوچه.»
در نهایت ناخدا محمدابراهیم همتی، فرمانده ناو، به همراه تعدادی از کارکنان مخابرات که محبوس شده بودند، در دریا غرق شدند. ناخدا میگوید: «در بیان اهمیت این عملیات همین بس که در آن زمان بخش مهمی از بارگیری و تخلیه کالا برای عراق از طریق بندر امالقصر که در ساحل غربی اروندرود قرار دارد، انجام میشد. بخش مهمی از نفت این کشور نیز از طریق دو سکوی عظیم نفتی البکر و الامیه صادر میشد.
در جریان عملیات مروارید و انهدام این دو سکو، صادرات نفت عراق از طریق دریا در عمل قطع شد و رفت و آمد کشتیهای نفتکش و تجاری که از این طریق انجام میشد و در زمان جنگ برای عراق نقش اساسی و تعیینکننده داشت، ناممکن شد.»
ناخدا میگوید: «در روز عملیات مروارید جنگ سختی بین نیروهای ایرانی و عراقی درگرفته بود. بالگردهای دو طرف شناورهای طرف مقابل را با موشک از بین میبردند و موشکهای روی ناوها هم بالگردها را هدف اصابت قرار میدادند. عدهای از عراقیها که مجروح یا سالم بودند، از روی همان سکوها و ناوچههایی که مورد اصابت موشکهای ما قرار میگرفت، داخل آب میافتادند و با همان جلیقههای نجاتی که داشتند روی آب شناور بودند.
بالگردهای ایرانی برخی از آنها را نجات دادند. در میان نیروهایی که روی آب شناور بودند، یک ناخدای ایرانی و عراقی بر حسب اتفاق کنار هم قرار گرفتند. تاریکی شب فرا رسید و این دو نفر در حالیکه از نجات ناامید شده بودند، در همان حال شب را به صبح رساندند.»
ناخدا لنگرا میگوید: «ناخدای ایرانی به نام «ناخدا سرنوشت» که از این حادثه نجات پیدا کرده بود، این ماجرا را بعدها در سخنان پیش از خطبههای نمازجمعه بندر بوشهر روایت کرد. او میگفت به مدت ۴۸ ساعت با همان جلیقههای نجاتی که بر تن داشتند، روی آب شناور بودند.
آنها هیچ راه نجاتی نداشتند، چون از معرض دید بالگردها و شناورهای ایرانی و عراقی پنهان بودند. به شدت گرسنه و تشنه شده بودند. در همین حال ناخدای عراقی که نامش «ناخدا جاسم» بود، به او گفته: «در چنین شرایطی دیگر دشمن یکدیگر نیستیم، بیا از خدا بخواهیم راهی برایمان پیدا شود تا نجات یابیم.»
نه جانمان مهم بود و نه به زن و بچهمان فکر میکردیم.حس سبک وزنی کامل داشتم و گاهی بیش از۶ماه خانوادهها را نمیدیدیم
این در حالی بود که آنها یک جنازه عراقی و شهید ایرانی را یدک میکشیدند و همزمان بحث دینی و مذهبی میکردند. در این مباحثه، ناخدا جاسم ادعا میکرد که در این جنگ، حق با ماست. او میگفت: در عراق، همه مسلمان هستند و به همین دلیل شمار امامان و امامزادگانی که در عراق دفن شدهاند، بیشتر از ایران است. شما فقط امام رضا (ع) را دارید.
اگر راست میگویی از امام رضایتان بخواهید که قبل از مرگ در دریا مقداری آب خوردن به ما برسد تا تشنهلب از دنیا نرویم، شاید نجات پیدا کردیم. ناخدا سرنوشت در پاسخ به او گفته بود برای من و شما، امام رضا (ع) و امام حسین (ع) فرقی ندارد. اگر صلاح بدانند، حاجت ما را برآورده میکنند.
در همان حال او با تمام وجود و از ته دل از خداوند درخواست کمک کرد و امام رضا (ع) را به جدش امام حسین (ع) که در صحرای کربلا با لب تشنه شهید شدند، قسم داده بود که به یاریشان بیاید یا دستکم مقداری آب خوردن برایشان برساند. چند ساعتی از این بحث و مجادله نگذشته بود که ناگهان پای ناخدای ایرانی در داخل آب به شیئی برخورد کرده و بعد از بررسی متوجه شده یک کارتن حامل چهار قوطی فلزی آب آشامیدنی پلمب شده است که در آن شرایط بحرانی به دستشان رسیده بود.
ناخدا سرنوشت میگفت: «نمیدانید من و ناخدای عراقی چه حالی پیدا کردیم. اصلاً باورمان نمیشد در آن دریای بیکران و متلاطم چنین معجزهای برایمان رخ دهد و تشنگیمان برطرف شود. من یک بسته آب به ناخدا جاسم دادم و یکی را هم خودم برداشتم. بسته دیگر را به جنازهای که همراهمان بود، بستم تا در صورت لزوم استفاده شود. اما یکی دیگر از بطریهای آب را دوباره داخل آب انداختم.
ناخدای عراقی فریاد زد که چرا بطری را به داخل آب انداختی؟ از کجا معلوم که یک هفته در همین آبها شناور نمانیم و دوباره به آب نیاز پیدا نکنیم؟ در جوابش گفتم: ببین برادر! همان خدایی که این آب را برای ما فرستاد، باز هم حواسش به ما خواهد بود. آب را داخل دریا انداختم تا افراد دیگری که شاید در همین دریا سرگردان و تشنه باشند، سیراب شوند. هنوز آبها تمام نشده بود که یک بالگرد ایرانی بالای سرمان ظاهر شد و پس از چند بار دور زدن، سرانجام ما دو نفر را روی آب شناور دید و نجاتمان داد.»
فعالیتهای فریدون لنگرا تنها به دوران خدمتش در نیروی دریایی منتهی نمیشود. او همزمان با بازنشستگی به مشهد بازگشت و نویسندگی و تألیف کتاب با موضوعهای مختلف را شروع کرد. اکنون ۵ کتاب از او به چاپ رسیده و ۲ کتاب نیز در دست تألیف و چاپ دارد.
او البته از بیمهری برخی سازمانها از آثارش گله دارد و میگوید سعی دارد خاطرات ارزشمند سالها پایمردی هم قطارانش را در دفاع از میهن برای نسلهای آینده حفظ کند، اما در این راه به حمایت نیاز دارد. لنگرا علاوه بر تلاش در زمینه کارهای فرهنگی، ۸ سال نیز در شورای اجتماعی محله فرهنگیان فعالیت داشته و همواره برای رفع مشکلات اهالی محله تلاش کرده است.
* این گزارش چهارشنبه ۲۷ اسفندماه ۱۳۹۹ در شماره ۴۲۴ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.